
روزی روزگاری پیرمردی با تنها پسرش می زیست یک روز پسرک به دلیل کارهای ناشایست خود مورد خشم پدر قرار گرفت و پدر فریاد زد:
«پسر تو آدم نمی شوی!»
پسرک به قهر از خانه رفت و پدر را تنها گذاشت.
سال ها گذشت.....
پسرک که مرد جوانی شده بود و به حاکمیت شهری منصوب شده بودیک روز عده ای از سربازانش را فرستاد تا پدرش را بیاورند.
پدر به درگاه پسر وارد شد و پسر با تمسخر گفت: پیرمرد به یاد داری که به من می گفتی آدم نمی شوی ! حالا نگاه کن!
پیرمرد که به دلیل کهولت به سختی می توانست ببیند کمی به صورت حاکم نگاه کرد و پسرش را شناخت و بی درنگ گفت: آری پسرم به یاد دارم ولی من نگفتم که حاکم نمی شوی گفتم که آدم نمی شوی!
* عالم شدن چه آسان ،
آدم شدن چه مشکل!
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،

